برای طیب و خاطره ماندگارش
آن زمان محله های تهران، دست قداره بندها و یکه بزن ها بود و در هر ناحیه ای یکی دو نفر از آنان معروف بودند. بعضی از آنان هم مانند «طیب» در کل تهران اسم و رسم داشتند. طیب لات و جاهل میدان و منطقه انبار گندم، خیابان
نویسنده: دکتر غلامعلی حداد عادل
آن زمان محله های تهران، دست قداره بندها و یکه بزن ها بود و در هر ناحیه ای یکی دو نفر از آنان معروف بودند. بعضی از آنان هم مانند «طیب» در کل تهران اسم و رسم داشتند. طیب لات و جاهل میدان و منطقه انبار گندم، خیابان ری، صفاری و حوالی آن بود. این لات ها در ماه محرم ــ به خصوص تاسوعا و عاشورا ــ تکیه برپا می کردند و دسته های عزاداری و سینه زنی راه می انداختند و نسبت به امام حسین (ع) ارادت خاصی داشتند.
مثلاً در محله ما دسته «اصغر شاطر» جزو پیشکسوتان آنها به شمار می آمد و دسته او حتی از دسته طیب و امثال آن هم قدیمی تر و شاید بزرگ ترین دسته سینه زنی جنوب تهران در شب عاشورا بود. هنوز هم دسته عزاداری او در شب های عاشورا از همان مسیری که چهل سال پیش حرکت می کرد، می رود و در جلوی آن پلاکاردهایی به یادبود شادروان مرحوم «اصغر بنایی» (معروف به اصغر شاطر) به دست می گیرند. او در همان سال ها بر اثر بیماری فوت کرد، اما دوستانش دسته سینه زنی او را که بسیار هم مفصل است، تاکنون حفظ کرده اند.
طیب هم رو به روی خیابان «صفاری» (خیابان شهید حداد عادل فعلی)، انتهای خیابان انبار گندم تکیه داشت. این تکیه یک در ورودی داشت که از آن وارد می شدند و جنب آن انبار کالای سرپوشیده بزرگی بود که طیب هر سال از اول محرم آنجا را سیاهپوش می کرد و خودش هم برای عزاداری می آمد. عده ای منبر می رفتند و روضه می خواندند. دسته طیب که معروف بود و عرض و طول زیادی داشت، معمولاً دو شب پیش از عاشورا راه می افتاد و عده زیادی از کارگران کوره پزخانه را هم برای سینه زنی می آوردند و به آنها شام می دادند.
منزل ما حداکثر دویست متر تا تکیه طیب فاصله داشت و هر سال عاشورا هیئت «جان نثاران ابوالفضلیان» که هنوز هم هست، در خانه ما جمع می شدند و عزاداری می کردند. به سبب علاقه و شور و حال نوجوانی ــ گاه از هیئت خودمان بیرون می آمدم و به سمت چهارراه صفاری ــ واقع در خیابان ری ــ می رفتم تا از نزدیک دسته طیب را که همیشه به سمت میدان قیام حرکت می کرد، تماشا کنم.
آن سال در شب عاشورا با تعجب مشاهده کردم که دسته طیب به تمام پرچم ها، تیغه ها و علامت ها، عکس حضرت امام را نصب کرده است و این حرکت بسیار عجیبی بود. اکنون طیب با آن سوابق نشان می داد که راهش را تغییر داده و خود را با نهضت امام مرتبط کرده است؛ البته این به آن معنا نبود که دسته سینه زنی او نشانه یک جریان عمیق مذهبی بود.
حساب دستجات طیب و امثال او از حساب هیئت های مردم متدین، بازاری ها، اصناف و کسبه و محله ها جدا بود. دستجات طیب و امثالهم موسمی بودند و در ماه محرم راه می افتادند و بعد هم دیگر ادامه نداشتند؛ اما همین که عکس امام را در شب عاشورا به همه بیرق ها وصل کرده بود، حکایت از آن داشت که طیب لشکر خود را در مقابل رژیم آراسته و صف خود را جدا کرده است.
من که از دیدن چنین صحنه ای حیرت کرده بودم بلافاصله به خانه رفتم و ماجرا را به پدرم گفتم. پدرم نیز متعجب شد. البته وی نیز در این مورد خاطراتی داشت و خود شاهد بود که از طرف دربار و علم به طیب پیغام دادند که از صحبت هایی که در منبرها در تأیید نهضت می شود، جلوگیری کند، اما طیب قبول نکرد. این را اضافه کنم که بعضی اوقات افرادی چون وزراء به تکیه طیب می آمدند و ده دقیقه یا نیم ساعت می نشستند و چای می خوردند و می رفتند. من در همان سال های پیش از 42 خود شاهد بودم که «پیراسته» وزیر کشور وقت، با یکی از ماشین های مدل بالا جلوی تکیه طیب رسید، پیاده شد و به داخل تکیه رفت.
به طور خلاصه با آن که سیاست گذاری و طراحی نهضت عمدتاً با بازاری ها بود و آنان از نهضت امام پشتیبانی می کردند، پس از قیام پانزده خرداد، عده ای از میدانی ها هم به میدان آمدند که از جمله آنان طیب بود که کم کم با شاه و ساواک در افتاد. بعد از مدتی شنیدیم که عده ای از میدانی ها از جمله «طیب» ،«حاج اسماعیل رضائی» و «حاج علی نوری» دستگیر شده اند.
قصد رژیم این بود که افکار عمومی را از حضرت امام و روحانیت به سوی آنان منحرف کند و بگوید ما عده ای آشوب طلب را که با خارج ارتباط داشتند، سرکوب کردیم. این ترفندی بود که طراحان ساواک و سازمان سیای آمریکا برنامه ریزی کردند تا به وسیله آن اختلاف بین دستگاه سلطنت و روحانیت به رهبری امام خمینی را کتمان کنند.
از سوی دیگر به طیب و حاج اسماعیل رضائی با شکنجه فشار می آوردند که به این دروغ اعتراف کنند، اما طیب مانند حربن یزید ریاحی دگرگون شد و زیر بار نرفت. اخباری که توسط برادرش طاهر و پسرش از داخل زندان به ما می رسید حاکی از آن بود که به رغم تمام فشارها و شکنجه ها طیب می گوید: «من به اولاد پیغمبر خیانت نمی کنم و هرگز این دروغ را نمی گویم» طیب که پیش از آن بر روی سینه و پشتش عکس های شاه و تاج سلطنت را خالکوبی کرده بود، اکنون در مقابل دستگاه ایستاده بود و هرچه او را شکنجه می کردند، تسلیم نمی شد.
درباره حاج اسماعیل رضائی باید گفت که او در آن زمان حدود 40 سال داشت و دارای یکی دو فرزند بود که اکنون در قید حیاتند. ایشان فردی بود متدین، محترم و عاشق امام حسین (ع) و اهل بیت بود. وی از دوستان بسیار صمیمی پدرم به شمار می آمد. هر دو در یک هیئت هفتگی شرکت می کردند که نام آن «انصار عباس» بود و معمولاً «حاج سید مهدی لاله زاری» در آن صحبت می کرد. آقای مرتضایی فرد نیز در آن هیئت شرکت داشت.
بنده از همان دوران دبیرستان معمولاً هر هفته به این هیئت می رفتم، قرآن می خواندم و به سخنان وعاظ گوش فرا می دادم. به تدریج با دوستان پدرم آشنا می شدم و آنها نیز به من محبت می کردند. حاج اسماعیل رضائی نیز به من بسیار علاقه داشت و من هم خیلی ایشان را دوست داشتم. وی آدم خوش بیان و شوخ و خوش مشربی بود. معمولاً پس از اتمام جلسات هیئت، مجلس گرمی می کرد. از همه مهم تر اینکه در میدان به درستی و پاکی شهرت داشت و حرفش به میدانی ها «حجت» بود. هیچ کس به وی نسبت خلاف و حقه بازی نمی داد و همیشه به درستی و حلال خوری معروف بود و غش در مالش نبود. ما همیشه از ایشان میوه می خریدیم.
آن زمان من از فعالیت های سیاسی ایشان چیز زیادی نشنیده بودم. البته سن و سالی هم نداشتم و قاعدتاً مسایل سیاسی هم نباید پیش ما مطرح می شد؛ اما از طرفی مانند اعضای هیئت های مؤتلفه شناخته شده نبود و هیچ کس از او به عنوان یک آدم فعال و برنامه ریز تشکیلات سیاسی نام نمی برد.
حاج اسماعیل را با طیب گرفته بودند و هر هفته عکس این دو نفر را در صفحه اول روزنامه ها چاپ می کردند تا وانمود کنند که قضیه پانزده خرداد به این دو نفر مربوط می شود. بسیاری از آشنایان پدرم و اقوام و دوستانی که به حاج اسماعیل علاقه داشتند نگران سرنوشت او بودند.
عصر آن روز روزنامه ها عکس طیب و حاج اسماعیل را در حالی که به جوخه اعدام سپرده شده بودند، در صفحه اول خود و بزرگ چاپ کردند. چند عکس دیگر را نیز انداخته بودند که گروهبانی تیر خلاص را به مغز آنان می زد تا به این وسیله مردم و میدانی ها را مرعوب کنند و با نشان دادن قدرت و قوت دستگاه، جرئت مخالفت را از همگان بگیرند و از طرفی ادعا کنند که قیام پانزده خرداد مردمی نبوده، بلکه توسط عده ای از مزدوران جمال عبدالناصر به راه افتاده است!
جالب اینجاست که اگر دستگاه ادعا نمی کرد طیب و حاج اسماعیل رضائی ماجرای پانزده خرداد را به وجود آوردند، آنان هرگز تا به این حد در میان مردم مشهور نمی شدند!
منبع: شاهد یاران، شماره 68
مثلاً در محله ما دسته «اصغر شاطر» جزو پیشکسوتان آنها به شمار می آمد و دسته او حتی از دسته طیب و امثال آن هم قدیمی تر و شاید بزرگ ترین دسته سینه زنی جنوب تهران در شب عاشورا بود. هنوز هم دسته عزاداری او در شب های عاشورا از همان مسیری که چهل سال پیش حرکت می کرد، می رود و در جلوی آن پلاکاردهایی به یادبود شادروان مرحوم «اصغر بنایی» (معروف به اصغر شاطر) به دست می گیرند. او در همان سال ها بر اثر بیماری فوت کرد، اما دوستانش دسته سینه زنی او را که بسیار هم مفصل است، تاکنون حفظ کرده اند.
طیب هم رو به روی خیابان «صفاری» (خیابان شهید حداد عادل فعلی)، انتهای خیابان انبار گندم تکیه داشت. این تکیه یک در ورودی داشت که از آن وارد می شدند و جنب آن انبار کالای سرپوشیده بزرگی بود که طیب هر سال از اول محرم آنجا را سیاهپوش می کرد و خودش هم برای عزاداری می آمد. عده ای منبر می رفتند و روضه می خواندند. دسته طیب که معروف بود و عرض و طول زیادی داشت، معمولاً دو شب پیش از عاشورا راه می افتاد و عده زیادی از کارگران کوره پزخانه را هم برای سینه زنی می آوردند و به آنها شام می دادند.
منزل ما حداکثر دویست متر تا تکیه طیب فاصله داشت و هر سال عاشورا هیئت «جان نثاران ابوالفضلیان» که هنوز هم هست، در خانه ما جمع می شدند و عزاداری می کردند. به سبب علاقه و شور و حال نوجوانی ــ گاه از هیئت خودمان بیرون می آمدم و به سمت چهارراه صفاری ــ واقع در خیابان ری ــ می رفتم تا از نزدیک دسته طیب را که همیشه به سمت میدان قیام حرکت می کرد، تماشا کنم.
آن سال در شب عاشورا با تعجب مشاهده کردم که دسته طیب به تمام پرچم ها، تیغه ها و علامت ها، عکس حضرت امام را نصب کرده است و این حرکت بسیار عجیبی بود. اکنون طیب با آن سوابق نشان می داد که راهش را تغییر داده و خود را با نهضت امام مرتبط کرده است؛ البته این به آن معنا نبود که دسته سینه زنی او نشانه یک جریان عمیق مذهبی بود.
حساب دستجات طیب و امثال او از حساب هیئت های مردم متدین، بازاری ها، اصناف و کسبه و محله ها جدا بود. دستجات طیب و امثالهم موسمی بودند و در ماه محرم راه می افتادند و بعد هم دیگر ادامه نداشتند؛ اما همین که عکس امام را در شب عاشورا به همه بیرق ها وصل کرده بود، حکایت از آن داشت که طیب لشکر خود را در مقابل رژیم آراسته و صف خود را جدا کرده است.
من که از دیدن چنین صحنه ای حیرت کرده بودم بلافاصله به خانه رفتم و ماجرا را به پدرم گفتم. پدرم نیز متعجب شد. البته وی نیز در این مورد خاطراتی داشت و خود شاهد بود که از طرف دربار و علم به طیب پیغام دادند که از صحبت هایی که در منبرها در تأیید نهضت می شود، جلوگیری کند، اما طیب قبول نکرد. این را اضافه کنم که بعضی اوقات افرادی چون وزراء به تکیه طیب می آمدند و ده دقیقه یا نیم ساعت می نشستند و چای می خوردند و می رفتند. من در همان سال های پیش از 42 خود شاهد بودم که «پیراسته» وزیر کشور وقت، با یکی از ماشین های مدل بالا جلوی تکیه طیب رسید، پیاده شد و به داخل تکیه رفت.
به طور خلاصه با آن که سیاست گذاری و طراحی نهضت عمدتاً با بازاری ها بود و آنان از نهضت امام پشتیبانی می کردند، پس از قیام پانزده خرداد، عده ای از میدانی ها هم به میدان آمدند که از جمله آنان طیب بود که کم کم با شاه و ساواک در افتاد. بعد از مدتی شنیدیم که عده ای از میدانی ها از جمله «طیب» ،«حاج اسماعیل رضائی» و «حاج علی نوری» دستگیر شده اند.
توطئه رژیم برای انحراف اذهان عمومی
چندی بعد مطبوعات کشور از دو نفر به نام فعالان غائله پانزدهم خرداد نام بردند؛ یکی طیب و دیگری حاج اسماعیل رضائی و در روزنامه کیهان و اطلاعات آن زمان چنین خواندیم که یک جاسوس مصری به نام «الفیصی» اعتراف کرده است که قصد داشت یک چمدان پول وارد کشور کند تا موقع ورود به فرودگاه مهرآباد آن را به مزدوران عبدالناصر از جمله طیب و حاج اسماعیل رضائی بدهد و آنها نیز این پول را به آقای خمینی بدهند تا ایشان با دادن پول به طرفدارانش کشور را به آشوب بکشد.قصد رژیم این بود که افکار عمومی را از حضرت امام و روحانیت به سوی آنان منحرف کند و بگوید ما عده ای آشوب طلب را که با خارج ارتباط داشتند، سرکوب کردیم. این ترفندی بود که طراحان ساواک و سازمان سیای آمریکا برنامه ریزی کردند تا به وسیله آن اختلاف بین دستگاه سلطنت و روحانیت به رهبری امام خمینی را کتمان کنند.
از سوی دیگر به طیب و حاج اسماعیل رضائی با شکنجه فشار می آوردند که به این دروغ اعتراف کنند، اما طیب مانند حربن یزید ریاحی دگرگون شد و زیر بار نرفت. اخباری که توسط برادرش طاهر و پسرش از داخل زندان به ما می رسید حاکی از آن بود که به رغم تمام فشارها و شکنجه ها طیب می گوید: «من به اولاد پیغمبر خیانت نمی کنم و هرگز این دروغ را نمی گویم» طیب که پیش از آن بر روی سینه و پشتش عکس های شاه و تاج سلطنت را خالکوبی کرده بود، اکنون در مقابل دستگاه ایستاده بود و هرچه او را شکنجه می کردند، تسلیم نمی شد.
درباره حاج اسماعیل رضائی باید گفت که او در آن زمان حدود 40 سال داشت و دارای یکی دو فرزند بود که اکنون در قید حیاتند. ایشان فردی بود متدین، محترم و عاشق امام حسین (ع) و اهل بیت بود. وی از دوستان بسیار صمیمی پدرم به شمار می آمد. هر دو در یک هیئت هفتگی شرکت می کردند که نام آن «انصار عباس» بود و معمولاً «حاج سید مهدی لاله زاری» در آن صحبت می کرد. آقای مرتضایی فرد نیز در آن هیئت شرکت داشت.
بنده از همان دوران دبیرستان معمولاً هر هفته به این هیئت می رفتم، قرآن می خواندم و به سخنان وعاظ گوش فرا می دادم. به تدریج با دوستان پدرم آشنا می شدم و آنها نیز به من محبت می کردند. حاج اسماعیل رضائی نیز به من بسیار علاقه داشت و من هم خیلی ایشان را دوست داشتم. وی آدم خوش بیان و شوخ و خوش مشربی بود. معمولاً پس از اتمام جلسات هیئت، مجلس گرمی می کرد. از همه مهم تر اینکه در میدان به درستی و پاکی شهرت داشت و حرفش به میدانی ها «حجت» بود. هیچ کس به وی نسبت خلاف و حقه بازی نمی داد و همیشه به درستی و حلال خوری معروف بود و غش در مالش نبود. ما همیشه از ایشان میوه می خریدیم.
آن زمان من از فعالیت های سیاسی ایشان چیز زیادی نشنیده بودم. البته سن و سالی هم نداشتم و قاعدتاً مسایل سیاسی هم نباید پیش ما مطرح می شد؛ اما از طرفی مانند اعضای هیئت های مؤتلفه شناخته شده نبود و هیچ کس از او به عنوان یک آدم فعال و برنامه ریز تشکیلات سیاسی نام نمی برد.
حاج اسماعیل را با طیب گرفته بودند و هر هفته عکس این دو نفر را در صفحه اول روزنامه ها چاپ می کردند تا وانمود کنند که قضیه پانزده خرداد به این دو نفر مربوط می شود. بسیاری از آشنایان پدرم و اقوام و دوستانی که به حاج اسماعیل علاقه داشتند نگران سرنوشت او بودند.
اعدام طیب و حاج اسماعیل رضائی
به یاد دارم در شب جمعه ای به همراه پدرم و یکی از دوستانش به نام «حاج محمد» در ماشین نشسته بودیم. پدرم از وضعیت حاج اسماعیل رضائی پرسید (آن زمان دادگاهشان تمام و حکم اعدام هم صادر شده بود) حاج محمد گفت: «شنیده ام حاج شیخ مرتضی کاتوزیان (امام جماعت مسجد انبار گندم) می خواهد نزد شاه برود و از او بخواهد که آنها را عفو کند». سحرگاه روز شنبه مورخ 11 / 8/ 42، یعنی تقریباً پنج ماه پس از پانزده خرداد، خبر تیرباران این دو نفر را ساعت 11 صبح در صحن دانشکده علوم شنیدیم.خوابی که به حقیقت پیوست
سحرگاه روز اعدام این دو نفر در خواب دیدم که دو نفر سوار اسب هائی شبیه اسب های براق (به شکوه اسبی که روایت است پیامبر (ص) سوار بر آن به معراج رفتند) که آنها را با دو بال شبیه فرشتگان نقاشی می کنند، سوار بر هاله ای از جلال و شکوه و ابهتی خاص به اعماق آسمان رفتند. وقتی از خواب برخاستم متوجه شدم که تمام بدنم عرق کرده است. هوا در حال روشن شدن بود. همان روز خوابم را برای پدرم تعریف کردم و وی نیز در تعجب ماند. با شنیدن خبر اعدام این دو تن بلافاصله به یاد آن خواب افتادم. پدرم نیز همیشه خواب مرا به یاد داشت و وقتی صحبت از طیب و حاج اسماعیل می شد، برای دوستانش این خواب حقیقی را تعریف می کرد. این خواب برای من یکی از نشانه های الهی بودن نهضت امام بود.عصر آن روز روزنامه ها عکس طیب و حاج اسماعیل را در حالی که به جوخه اعدام سپرده شده بودند، در صفحه اول خود و بزرگ چاپ کردند. چند عکس دیگر را نیز انداخته بودند که گروهبانی تیر خلاص را به مغز آنان می زد تا به این وسیله مردم و میدانی ها را مرعوب کنند و با نشان دادن قدرت و قوت دستگاه، جرئت مخالفت را از همگان بگیرند و از طرفی ادعا کنند که قیام پانزده خرداد مردمی نبوده، بلکه توسط عده ای از مزدوران جمال عبدالناصر به راه افتاده است!
جالب اینجاست که اگر دستگاه ادعا نمی کرد طیب و حاج اسماعیل رضائی ماجرای پانزده خرداد را به وجود آوردند، آنان هرگز تا به این حد در میان مردم مشهور نمی شدند!
منبع: شاهد یاران، شماره 68
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}